پر از حس انزجار بودم. من همان قدر که از خودِ لعنتی ام بیزار بودم از مرد مقابلم هم بیزار بودم. - حتما توی آیینه رو با دقت نگاه نکردی! با پشت دست توی دهانم میزند و آخ نمیگویم اما درد تمام صورتم را پر میکند و خیسی خون را حس میکنم. می نالم: - همه ی جنسای مذکر، فکر میکنن رمان انلاین مردن، ادعای غیرتم دارن، ولی کجای دنیا ترازوی مردونگی تو و اون کیان پس فطرت و ماهور، و برابر میدونن؟ چانه ام را میان دستهایش میگیرد و من از درد چشم میبندم: - الان وقتش دیگه دهنتو ببندی و تموم کنی اراجیف گفتنتو. آزادی، اعتماد، محدود نبودن، لیاقت میخواد که تو نداری، نداشتی! - الان میخوای من و بکشی؟ چال کنی؟ خب بکش، چال کن، حق برادری تو تموم کن. من که قبول کردم که مقصرم که بد کردم که خریت کردم، وگرنه که اینجا نبودم، وگرنه که سرم پایبن نبود کتک خورمم ملس نبود. من فقط اومدم بگم ماهورم مردترین مرد دنیاس همین. صدای عاصی بابا صادق را از سالن میشنویم: - بیایید بیرون بسه . با بغض دستش را پس میزنم و از اتاق بیرون میروم بابا صادق ساک دستی ام را جلوی پاهای پرت میکند: - هری! - بابا صادق؟ چقدر تمنا توی صدایم بود. چقدر خواهش بود و درد، چقدر مرا نمیدیدند. مگر خود خدایشان نگفته بود توبه کنید که من توبه پذیرم. که بخشنده ام، که می بخشم. بنده هایش از خدا هم بالاتر بودند یعنی؟ - ببخشم که دعات پشتم باشه، که بتونم زندگی کنم، که آهت دامنمو نگیره، بابا صادق؟ ماهان پر از خشم جلو می آید: - بره؟ کجا بره؟ مگه من میزارم زنده از این در بره بیرون؟ اون شوهر بدبختشم راحت میکنم. - برو عقب ماهان! - حاجی؟ بابا صادق بدحال فریاد میزند: - برو گمشو عقب، نصف این بی ابرویی پیش اون پسر ، از کج فهمی تو هم هست! ماهان شوکه عقب میرود و بابا صادق جلو می آید: - برو تا من ببینم با چه رویی باید برم سراغ ماهور و باهاش حرف بزنم و حلالیت بگیرم. فقط برو، دیگه نمیخوام هیچ وقت ببینمت!